ღرنگـــ ـــین. کمـــــ ــــانِ چــــ ـــادرِِ مشكــ ـــیِ مـــــنღ | ||
|
از سراشیبی جلوی ساختمان کلاس های عمومی پایین می آیم باد با چادر مشکی ام بازی می کند کمی جلوتر چشمم به پیرمرد روحانی ، استاد اخلاق می افتد باد با عبای مشکی اش بازی می کند فکر می کنم به شباهتمان به عبای مشکی پیرمرد روحانی و به چادر مشکی خودم به نگا ه هایی که به ما می شود به حرمت لباس پیامبر و حرمت چادر دختر پیامبر سرم را کمی بالاتر می گیرم از امروز باید حواسم را بیشتر جمع کنم من امانت بزرگی روی سرم گذاشته ام و امانت بزرگ تری بر روی شانه های پیرمرد روحانی |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |